شب۲۲ من و بابایی تا صبح نخوابیدم همش به تولدت فکر می کردیم و به بهانه های مختلف بیدار می شدم خونمون هم شلوغ بود .صبح ساعت ۵ بود که اماده رفتن شدیم یک لشکر من رو همراهی کردندمن برای اخرین بار با تو درد دل کردم .ان روز برای اولین بار بعد از مدت ها باران می بارید که مادرم گفت آرسام قدم خیر ه به بیمارستان که رسیدیم به بخش که رفتم قرار بود مرا ساعت ۷ صبح عمل کنند و همه فکر می کردند من عمل شده ام .پرستار به من گفت تا ساعت ۱۱ عمل نمی شی چون مورد اورژانسی برای دکترم پیش اومده بود بعد که اومدم با اسانسور برم پایین دیدم که خانم پرستار نوزادی که تازه تولد شده رو با دستگاه داره میبره و بابا ییت هم دنبالش داره میره و فکر میکنه که بچه خودشه و ه...