آرسامآرسام، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
 آرمیس آرمیس، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
زندگی من و عشقمزندگی من و عشقم، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

آرسام ماهم *** آرمیس نازم

روز تولد ارسام کوچولو و گذر ایام

1391/8/30 13:52
نویسنده : مامان الهام
1,441 بازدید
اشتراک گذاری

عکس سه روزگی آرسام

شب۲۲ من و بابایی تا صبح نخوابیدم همش به تولدت فکر می کردیم و  به بهانه های مختلف بیدار می شدم خونمون هم شلوغ بود .صبح ساعت ۵ بود که اماده رفتن شدیم یک لشکر من رو همراهی کردندمن برای اخرین بار با تو درد دل کردم .ان روز برای اولین بار بعد از مدت ها باران می بارید که مادرم گفت آرسام قدم خیر ه به بیمارستان که رسیدیم به بخش که رفتم قرار بود مرا ساعت ۷ صبح عمل کنند و همه فکر می کردند من عمل شده ام .پرستار به من گفت تا ساعت ۱۱ عمل نمی شی چون مورد اورژانسی برای دکترم پیش اومده بود بعد که اومدم با اسانسور برم پایین دیدم که خانم پرستار نوزادی که تازه تولد شده رو با دستگاه داره میبره و بابا ییت هم دنبالش داره میره و فکر میکنه که بچه خودشه و هم چین بال در اورده بود که نگو یک لحظه من صداش زدم و گفت تو مگه هنوز این جایی گفتم اره .خلاصه اون روز همه منتظر بودن باباییت کارش و تعطیل کرده بود و لحظه شماری می کرد و برای سلامتی هر دومون دعا می کرد و بالاخره بعد از انتظار طولانی فرشته من در ساعت ۱۱و ۱۰ دقیقه  روزه دوشنبه ۲۲ اذر ۸۹ پا به  این عالم خاکی گذاشتی.قدت۵۰ سانت وزنت ۳ کیلو و ۶۰۰ گرم و دور سرت ۳۶ سانت بود سرخ و سفید و تپل خوشمزه همه دوست داشتند ببوسنت.من که به هوش اومدم  با ان همه درد که داشتم اولین کلام داد زدم و گفتم خانم پرستار بچه ام سالمه گفت یه پسر خیلی خوشکل و نازییه.وقتی من رو به بخش ویژه۲ منتقل می کردند ساعت ۲ بود و وفت ملاقات بود همه انجا بودند به جز ارسام . بعد از گذشت ربع ساعت تو را به من دادند من گویی که خواب می دیدم  و تو هم خیلی گرسنه بودی و دهنت مانند ماهی تشنه به اب باز و بسته می شد به جز تو هیچ کس رو نمی دیدم .در این لحظه بود که باباییت گل به دست اومد و پیشانی مرا بوسید و برای تقدیر از من دستبندی  رو دستم کرد و به همه شیرینی تعارف می کرد و به پرستارها هم پول میداد بابات از خوشحالی نمی دونست چی کار کنه اون تاصبح با خاله هات پیشمون تو اتاق موندند و منو می خندوندند من هم چون درد داشتم قسمشون میدادم که حرف خنده دار نزنند چون خیلی درد می کشیدم اون شب بیمارستان برای ما تبدیل شده بود به یک هتل پنج ستاره  .اخه سه نفر پیشم بودن تا پرستار میومد یکیشون قایم می شدند که نخوان برن اخه دل از ارسام نمی کندند .ارسام که دو ساعت اول اصلا گریه نمی کرد و همه منتظر بودیم که یه صدای گریه از ارسام بشنویم .خاله ندا صدای اولین گریه ات رو ضبط کرده بود . خلاصه  فردای ان روز همگی با ارسام به خانه برگشتیم و چند روز تعطیلات همه دور هم بودیم  بابات که خیلی به تمییزی اهمیت می داد دیگه با ورود تو به این مسایل فکر نمی کرد  وشب تا صبح تو رو در بغل می گرفت و با تو تا صبح حرف میزد و تو هم چشمانت باز باز همه اطرافت را نگاه می کردی  خدارو شکر بچه ارومی بودی اصلا دل درد نداشتی  من تا چهل روز به خاطر این که مریض نشی از خانه بیرون نرفتم مادر جون تا یک ماه پیشمون بود و به من یاد میداد چه طور بچه داری کنم اگر شیر تو گلوت می پرید من می مردم و دست و پام رو گم می کردم  توی یک ماهه اول قدت ۷ سانتی متر رشد کرد ووزنت ۵/۵ کیلو شد شیر مادر  خیلی بهت می ساخت......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)