آرسامآرسام، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
 آرمیس آرمیس، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
زندگی من و عشقمزندگی من و عشقم، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

آرسام ماهم *** آرمیس نازم

انتخاب اسم دخترم

از بین چندین اسم دختر  درسا - دلسا- آنیسا ـ آوینا ـ مایساـ  آتریسا - آرمیس من و بابا آرمیس رو انتخاب کردیم که معنی آرامش دهنده و گل سرخ رو می ده.و تو برای ما زیباترین گل سرخ و برای روحمون بهترین آرامش بخشی هستی که خداوند به ما عطا کرده ومن تصمیم گرفتم که اسم سایت آرسام رو به آرسام ماهم * **آرمیس نازم تغییر دهم . ...
14 فروردين 1393

تولد 3 سالگیت مبارک

      آرسام با تولد سه سالگیش قدش یک متر و وزنش ١٥ کیلو بود که قدش بهتر از        وزنش رشد داشته حالا می تونم اگه متر در دسترس نداشته باشیم به وسیله آرسام همه چیز رو متر کنیم .   آرسام  دیگه همه چیز رو می دونه و حرف های بزرگتر از سنش می زنه که با این  حرف هاش خیلی شیرین ترهم میشه .   اگه خونه خودمون باشیم تو خونه کسی حق دیدن تلویزیون نداره.      تمام کنترل ها توی دست ارسام و ما اجازه دست زدن نداریم.   گوشی مامان رو داغون کرده از بس که باهاش بازی می کنه به همین دلیل تصمیم  گرفتیم بر...
14 اسفند 1392

آرسام و آبجی تو راهی

بالاخره ارزوی مامان براورده شد و از بس منو به شکل دخترا در اوردو لباس دخترونه تنم کرد خدا هم لطف بی دریغش رو شامل حالمون کرد و قراره که تو ایام عید یه ابجی خوشکل بهمون هدیه بده من از خوشحالی سر از پا نمی شناسم و همش میگم مامان نی نی کی میاد؟می خوام براش عروسک بخرم....... .   اینجا دخمل خوشکل مامانی  8 ماهشه امسال هم اولین عیدی هست که مامان و بابا خونه می مونن و هوس مسافرت کشور خارجی از سرشون میفته.البته مامانی تازه درسش تموم شده و در گیر کارای پایان نامه هست و هنوز برا نی نی مون خرید نکرده .نی نی هم ماشالله خیلی وروجکه فکر کنم می دونه که چقدر خاطر خواه داره. با ارزوی اون روزی که از تنهایی در م...
20 بهمن 1392

بیست و سه ماهگی

یه مدت سرم خیلی شلوغ بود و نتونستم برات بنویسم یکی این که عروسی خاله ندا بود و دیگه دانشگاه مامان .از چند روز قبل از عروسی به فکر بودم که تو رو برای روز عروسی پیش کی بذارم اخه همه گرفتار بودند خدارو شکر پسر عمه مامان نوید خونه مامان جون بود و من تو رو این چند روز به اون سپردم اون تو رو پارک می برد با تو بازی می کرد خلاصه خیلی زحمت کشید و اگه اون نبود خیلی برام سخت بودکه کارهام رو انجام بدم.روز عروسی من  به دایی ایمان گفتم وقتی خواستی بری ارایشگاه ارسام رو هم با خودت ببر تا بعد بیام و ببرمش اتلیه .خلاصه چون عروسی یک شنبه شب بود بابایی هم تا ساعت سه سر کار بود و وقتی که اونم اومد اتلیه پیشمون ساعت شش بود به هر زوری که بود ما کت و ...
25 آذر 1392