آرسامآرسام، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره
 آرمیس آرمیس، تا این لحظه: 10 سال و 29 روز سن داره
زندگی من و عشقمزندگی من و عشقم، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

آرسام ماهم *** آرمیس نازم

بیست و دو ماهگی

  ارسام پسر شجاع که در یک سال وده ماهگی  مسیر یک کیلو متر را در ارگ کریم خانی به تنهایی شتر سواری کرد. اینجا تو با خاله ندا رفتی تا من به کارهای دانشگاهم برسم وقتی برگشتی تا خاله ندا ازت عکس هایی گرفته که من اولش فکر کردم واقعی نیست اما بعد که خاله از شجاعتت تعریف کرد که تنها سوار شدی و بعد هم به زور پیاده شدی کلی تعجب کردم اخه شتر خیلی بلنده وقتی رفته بودیم قطر اونجا تو یک سال و چها ر ماهت بود .بابات ترسید که سوار شتر بشه اما من و خاله الناز سوار شدیم که خیلی ترسناک بود همش احساس می کردیم داریم می افتیم و وقتی پیاده شدیم تو هم نشستی روی شتر و یک عکس یادگاری گرفتی.و حالا که من این عکس تو رو دیدم به شهامتی که دا...
1 آذر 1391

بیست و یک ماهگی

این ماه چون منتظر نتیجه کارشناسی ارشد بودم و مطمئن بودم که قبول می شم یک دفعه تصمیم گرفتم تا تو رو ازبهترین نعمت خدا شیر مادر محروم کنم  .به همین خاطر دو هفته خونه مادر جون موندم تا حسابی فکرش از ذهنت بیرون بره ا.اما خدارو شکر از اونجا که برا خودت مردی شدی خودت هم دیگه خیلی تمایل نشون ندادی ومن تمام لحظه به فکر پر کردن شکم تو بودم که مبادا یه لحظه خالی شه و به فکر مامان بیفتی این دو هفته حسابی بهت خوش گذشت ومن نذاشتم کوچکترین ناراحتی داشته باشی خوشبختانه شب ها توی تاب می خوابیدی و تکون هم نمی خوردی اما دیگه بعد از چند روز برای این که به تاب عادت نکنی تصمیم گرفتم برات قصه بگم تا بخوابی بعد از اون دیگه الان وقتی خو...
1 آذر 1391

نه ماه انتظار

در این دوران هفت بار سونو رفتم وصدای تپیدن قلبت را می شنیدم و هر بار دلم می خواست تو را  زودتر به اغوش بکشم .سه ماهه جنسیتت رو فهمیدم . پنج ماهه که بودم سیسمونی مادر جون و وسایلی که باباییت خریده بود رو توی اتاقت چیدم  هر روز لباس هایت را نگاه می کردم و طاقتم تمام می شد از هفت ماهگی ساکم را بسته بودم  ودر ۳۷ هفته اخرین سونو رو دادم که بچه ام وزنش خیلی خوب بودو دکتر تاریخ تولدت رو ۲۵ اذر اعلام کرد.من همیشه دوست داشتم بچه ام مثل خودم اذری باشه.اما این بارعلاوه بر اینکه تو اذری می شدی  تاریخ تولدت هم مثل من ۲۵ اذر بود و من خیلی از این بابت خوشحال بودم اما این روز درست مصادف شده بود با روز عاشورای حسینی و از ا...
30 آبان 1391

روز تولد ارسام کوچولو و گذر ایام

شب۲۲ من و بابایی تا صبح نخوابیدم همش به تولدت فکر می کردیم و  به بهانه های مختلف بیدار می شدم خونمون هم شلوغ بود .صبح ساعت ۵ بود که اماده رفتن شدیم یک لشکر من رو همراهی کردندمن برای اخرین بار با تو درد دل کردم .ان روز برای اولین بار بعد از مدت ها باران می بارید که مادرم گفت آرسام قدم خیر ه به بیمارستان که رسیدیم به بخش که رفتم قرار بود مرا ساعت ۷ صبح عمل کنند و همه فکر می کردند من عمل شده ام .پرستار به من گفت تا ساعت ۱۱ عمل نمی شی چون مورد اورژانسی برای دکترم پیش اومده بود بعد که اومدم با اسانسور برم پایین دیدم که خانم پرستار نوزادی که تازه تولد شده رو با دستگاه داره میبره و بابا ییت هم دنبالش داره میره و فکر میکنه که بچه خودشه و ه...
30 آبان 1391

می نویسم تا بدانی عشق چیست ؟مادر کیست؟

  من و بابایی در تاریخ 2/9/84 عقد کردیم  ودر شب مبعث رسول اکرم در تاریخ 31/5/85 با هم ازدواج کردیم  بعد از گذشت یک سال  به پیشنهاد بابات درسم رو ادامه دادم البته نه در رشته قبلیم که ریاضی بود بلکه رشته تربیت بدنی که از بچگی هم عاشق  ورزش بودم. در این رشته به دلیل دروس عملی سنگین باید تا تمام شدن درسم برای مادر شدن صبر میدادم اما با تلاش خودم وشوق مادر شدن با معدل بالا شش ترمه درسم تمام شد . ترم اخر بودم بعد از مسافرتی که در ایام عید برای دیدن خانواده ام به قطر رفتیم در بازگشت از قطر در روز۲۷فروردین ۸۹ در سر کلاس عملی بودم ودر حال دوی ۵۴۰ متر که حس عجیبی به من می گفت ورزش سنگین انجام ندهم بعد از بر...
30 آبان 1391

دو ماهگی

    قد ٦٢س          *وزن٦ کیلوو ٥٠٠گرم کار هایی که در این ماه انجام می دادی : وقتی که منو بابایی باهات حرف می زدیم با تکون دادن دست و پای کوچکت و گفتن اغو باهامون حرف میزدی.در این ماه تو رو ختنه کردیم دقیقا چهل روزت بود ...
30 آبان 1391

یک ماهگی

قد٥٨  س      *            وزن٥ کیلو و ٥٠٠گرم کار هایی که در این ماه انجام میدادی: با دست های کوچولو ت موهای خودت رو می گرفتی و اگه که نمی تونستی دستت و باز کنی جیغ می زدی.دو بار هم بلند خندیدی.   ...
30 آبان 1391

سه ماهگی

قد65س وزن    * 7کیلو و500 گرم کارهایی که در این ماه انجام میدادی :در هنگام شیر خوردن برای خودت می خوندی      ...
30 آبان 1391

هفت ماهگی

قد٧٣    *وزن ٩ کیلو و ٧٠٠ گرم کارهایی که در این ماه انجام می دادی :کم کم می نشستی .دست میزدی.من و بابایی رو می شناختی جوری که بغل دیگران که می رفتی بی تابی می کردی.هر وقت بابایی می خواست سنتور بزنه تو هم می خواستی که اهنگ بنوازی و مضراب رو از بابا می گرفتی مثل عکس پایین   .کلماتی که می گفتی .دد.ب ب.عدیدم .   ...
30 آبان 1391