بیست و سه ماهگی
یه مدت سرم خیلی شلوغ بود و نتونستم برات بنویسم یکی این که عروسی خاله ندا بود و دیگه دانشگاه مامان .از چند روز قبل از عروسی به فکر بودم که تو رو برای روز عروسی پیش کی بذارم اخه همه گرفتار بودند خدارو شکر پسر عمه مامان نوید خونه مامان جون بود و من تو رو این چند روز به اون سپردم اون تو رو پارک می برد با تو بازی می کرد خلاصه خیلی زحمت کشید و اگه اون نبود خیلی برام سخت بودکه کارهام رو انجام بدم.روز عروسی من به دایی ایمان گفتم وقتی خواستی بری ارایشگاه ارسام رو هم با خودت ببر تا بعد بیام و ببرمش اتلیه .خلاصه چون عروسی یک شنبه شب بود بابایی هم تا ساعت سه سر کار بود و وقتی که اونم اومد اتلیه پیشمون ساعت شش بود به هر زوری که بود ما کت و ...
نویسنده :
مامان الهام
12:39